در انحنای گوشه ایی از این اقیانوس بی کران ایستاده ام. چشمانم، رد مولا را از دامنه های سرخ غروب سراغ می گیرند.
به یاد می آورم کودکانی را که سکه های شوق خویش را؛ برای سلامتی امام؛ در قلک های آرزو ریخته اند. به یاد می آورم پیرمردانی را که در ماذنه های بلند، صدهاهزار تکبیر عشق را قامت بسته اند. به یاد می آورم پیر زنانی را که با دانه های صدق تسبیح شان، ایام غیبت شمرده اند. به یاد می آورم جوانانی را که از سجده های ممتدشان، خوشه های نور تلالو می کرده و قطرات باران، صورت های عاشقشان را جلا می داده است. روزه های مکرر دلدادگانی را به یاد می آورم که برای سلامتی امامشان زمزمه های بلند نیمه شبان سروده اند. قلم های رنگین عاشقانی را به یاد می آورم که عشق به امام خویش را با خون سرخ تفسیر کرده اند… و به یاد می آورم هزاران هزار عاشق دلداده را که لحظه لحظه عمرشان فرج مولا را متجلی می ساخته و ترنم اندیشه هایشان سرشار از یاد دوست و عشق به مولا بوده است و من؛ من غافل؛ جز سرافکندگی چه چیزی برای ارائه دارم؟