آقاجون! امروز اینجا ما روز عرفه است. خوش به حال حاجی ها که پاک شدند. خوش به حالشون که شما رو اونجا می بینن. خوش به حالشون که موقع قربونی کردن گوسفندها، امام شون هم پیش اوناست. آقا جون! کاظمی هم رفت. کاظمی باید پیش باکری، شهید می شد. تو همون شهر باکری. مگه میشه این دو دوست قدیمی که همیشه پیش هم بودن حالا باهم نباشن. اونم چه موقعی؟ وقتی کاظمی داره میره پیش خدا.
می دونم کشوندن پیکر پاکش از شهر باکری تا پیش شهید اشرفی سخته. ولی بالاخره کاظمی قبل از رفتن باید از همه خداحافظی می کرد. نباید یه سری به آلباتان می زد؟ نباید از خون های ریخته شده تو شهر نقده خداحافظی می کرد؟ نباید یه دوری بالا سر جایگاه شهید شایسته می زد؟ یاد شایسته افتادم کسی که از سابقون بود. هنوز اشک های برادرش جلو چشمامه! وقتی که از قطعه قطعه شدن برادرش به دست کوردلان سیه بخت! حرف می زد.
خداحافظت باشه ای شهر باکری. خداحافظت باشه ای روستای آدینلو. ای پناهگاه قطرات خون شهید کاظمی.
گفتم کجا؟ گفتا به خون
گفتم چه وقت؟ گفتا کنون
گفتم سبب؟ گفتا جنون
گفتم مرو! خندید و رفت
گفتم که بود؟ گفتا که یار
گفتم چه گفت؟ گفتا قرار
گفتم چه زد؟ گفتا شراب
گفتم بمان! نشنید و رفت...