سفارش تبلیغ
صبا ویژن
بینوا فرزند آدم ، مرگش پوشیده است ، و بیمارى‏اش پنهان ، کردارش نگاشته است و پشه‏اى او را آزار رساند جرعه‏اى گلوگیر بکشدش و خوى وى را گنده گرداند . [نهج البلاغه]

http://www.persiantemplates.com/">

10- خداحافظ ای شهر باکری - نوای دل
خانه | ارتباط | مدیریت |بازدید امروز:16

نوای دل :: 84/10/20:: 9:41 صبح

آقاجون!  امروز اینجا ما روز عرفه است.  خوش به حال حاجی ها که پاک شدند. خوش به حالشون که شما رو اونجا می بینن. خوش به حالشون که موقع قربونی کردن گوسفندها، امام شون هم پیش اوناست. آقا جون! کاظمی هم رفت. کاظمی باید پیش باکری، شهید می شد. تو همون شهر باکری. مگه میشه این دو دوست قدیمی که همیشه پیش هم بودن حالا باهم نباشن. اونم چه موقعی؟ وقتی کاظمی داره میره پیش خدا.

می دونم کشوندن پیکر پاکش از شهر باکری تا پیش شهید اشرفی سخته. ولی بالاخره کاظمی قبل از رفتن باید از همه خداحافظی می کرد. نباید یه سری به آلباتان می زد؟ نباید از خون های ریخته شده تو شهر نقده خداحافظی می کرد؟ نباید یه دوری بالا سر جایگاه شهید شایسته می زد؟ یاد شایسته افتادم کسی که از سابقون بود. هنوز اشک های برادرش جلو چشمامه! وقتی که از قطعه قطعه شدن برادرش به دست کوردلان سیه بخت! حرف می زد.

خداحافظت باشه ای شهر باکری. خداحافظت باشه ای روستای آدینلو. ای پناهگاه قطرات خون شهید کاظمی.

گفتم کجا؟             گفتا به خون

گفتم چه وقت؟       گفتا کنون

گفتم سبب؟          گفتا جنون

گفتم مرو!             خندید و رفت

گفتم که بود؟         گفتا که یار

گفتم چه گفت؟      گفتا قرار

گفتم چه زد؟         گفتا شراب

گفتم بمان!            نشنید و رفت...


موضوعات یادداشت

کسی که برای برآوردن حاجت برادر مومن خود کوشش کند مانند این است که نه هزار سال خدا را عبادت کرده باشد در حالی که روزها را به روزه داری و شب ها را به زنده داری بگذراند.

:: RSS ::
::موضوعات وبلاگ::
::تعداد کل بازدیدها::

105765

::آشنایی بیشتر::

درباره صاحب وبلاگ

::جستجوی وبلاگ::
:جستجو

با سرعتی بی‏نظیر و باورنکردنی
متن یادداشت‏ها و پیام‏ها را بکاوید!

::لوگوی من::
10- خداحافظ ای شهر باکری - نوای دل
::لوگوی دوستان::

::لینک دوستان::
در سایه آفتاب
دلتنگیهای دل
نجوا
نوای دل
::آرشیو::

گفتند: چهل شب حیاط خانه ات را آب و جارو کن، شب چهلمین، خضر خواهد آمد. چهل سال خانه ام را رُفتم و رُوبیدم ولی خضر نیامد، زیرا فراموش کرده بودم حیاط خانه دلم را هم جارو کنم. با خود عهد کردم چهل شب حیاط خلوت دلم را پاک کنم، حتی یک شب هم نتوانستم.