درد جانکاه غربت و سکوت ملتهب جمعه. هیچ صدایی از زمین بر نمی خیزد. همه سراسر گوشند تا شاید ندای آسمانی گوش ها را در نوردد و به قعر نشینان خاک برسد. اما هیهات! نیایش ملکوت و دعای ناسوت، چه دیر به ثمر می نشیند.
بارالها!
نغمه ها در گلوها می میرند و ناله ها در سینه ها به سردی می گرایند. روح عاصی انسان، در یأسی مرگبار دست و پا می زند. کام تشنه کودکان یتیم می سوزد. سایه های عدالت، گم گشته های هزار ساله آنهایند. بشر در حصار سیمان و آهن و دود، با سرعتی دیوانه وار، سرگشته می چرخد. چه می خواهد؟ در پی کدامین پناه، واله و سرگشته، زمان سپری می کند؟ آنقدر در روزمرگی مدفون است که ماورای ماده برایش افسانه جلوه می نماید.
وجودی که ریشه و اساس هستی اش را در ملکوت اعلی جا گذاشته و این لباس پوسیده و بی مقدار را چند روزی به عاریت گرفته تا روح خود را برای لقای دوست، جلا دهد؛ چه غافل و بی خیال در بیغوله مادیات و در لایه های متعفن جا خوش کرده است! پس تا کی؟!