بقیع! تو هنوز خموشی؟ هنوز موعد شِکِوه فرا نرسیده؟ نمی خواهی طوفان به پا کنی؟ فریاد غربت پیامبر را از حنجره آل الله نمی شنوی؟
بقیع! مگر نمی دانی؟ هنوز زینب(س) به مدینه نرسیده و از غربت بی حسینی خویش، نالان است؟
بقیع! تو چگونه بی صدا، گل های سرخ خونین را در بر خویش گرفته ای؟
بقیع! می دانم که دلتنگ آدمیانی، ولی کبوتران سرخ بال را ببین؛ آنها که آزادانه پیغامبران ما هستند.
بقیع! حسرت بوسه بر لبان خشکیده، کاش پروانه ایی سپیدبال بودم که توان گذر از حصارهای پوشالی متحجران زمان را داشتم. ولی نه! وقتی زائران آسمانی در آنجا به رفت و آمد مشغولند؛ من زمینی را اجازه حضور نیست.
کجایی ای امام؟ پس در کدامین موعد، گرد غربت از جبین بقیع زدوده خواهد شد؟