هر صبح جمعه که می رسد، دلم سرشار از شوق، به شرق می نگرد. از شرق نوری بر دلم می تابد. نوری که از عشق به تو سرچشمه می گیرد. شاد می شوم، اوج می گیرم. به نظاره طلوع خورشید می ایستم و رو به خورشید عالمتاب می پرسم: آیا امروز همان روز موعود است؟ آیا امروز محبوب من از سفر می آید؟ ای خورشید جهان افروز! آیا امروز تو، شرمگین طلوع خورشید جاودانه خواهی بود؟ آیا امروز همان روز بزرگ ماندگار در تاریخ بشر خواهد شد؟
افسوس که با نزدیک شدن به غروب جمعه، دلم سخت می گیرد و باز رو به خورشید؛ و در حالی که در تنگنای قفس خویش سخت دلتنگ می تپد؛ از او می پرسد: آیا من آن روز را خواهم دید؟