در گرگ و میش غروبی ایستاده ام که دل بهانه گیر است. باران هم، غریبانه نوای عشق سر داده، سر می گذارم بر حجم سبز دشت. بوی خیس علف زار در دشت پیچیده، اما بجز نوای باران هیچ گلواژه ایی به گوش نمی رسد. سکوت غریبی حکمفرماست.
اینجا رویش هزار ترانه منتظر توست. بگو کدامین آواز را سر دهم تا در صبحی که پنجره ی آدینه را خواهم گشود نسیم بوی پاک مهربانی ات را عطرآگین خانه ی غریبانه ام سازد؟
بگو اکنون در کدامین مشعری، تا طواف عشق را از آنجا آغازم؟ در کجای زمانی، تا رسالت بیداری را از صدای گرم تو بشنوم؟
پس تا کدامین آدینه؛ به انتظار خواهم ایستاد، تا چهار رکعت نماز عشق را به جمالت اقامه بندم؟ بگو تا کی نبودنت، طعم تلخ قصه هایمان خواهد ماند؟