دست هایم تهی است. به امید یاری جستن از دست های پر فضل مولا، روزهایم را به شب می رسانم و شب هایم را به صبح پیوند می زنم؛ هر چند که می دانم با گذر هر گام ساکت شب، لکه ای سیاه بر دلم می نشیند و عبور آهنگین هر روز، سپیدی از آن می زداید.
دیگر دلم مملو از لکه های سیاه شده است؛ و من درمانده به امید خام خیالی نشسته ام تا شاید مولا، درب دلم را بگشاید و مرهمی بر آن نهد!
به امید رسیدن آن صبح اجابت و به امید سیراب شدن از آن چشمه گوارای امامت، سیلاب بیابانها را وقعی نمی گذارم و همگام با سایر تشنگان آستان دوست، به امید در یافت فضلی، خجل و سرافکنده پیش می روم، شاید که روزی راهم دهند.