بعد غروب جمعه، بعد از اینکه از صبح منتظر موندی تا شاید یه صدایی بیاد، شاید یه خبری بشه. بعد اینکه پیش خودت فکر کردی جمعه است و قدر و ... تا اینکه می بینی غروب شد و خبری نشد! اون وقته که همه غصه های عالم تو سینه آدم جمع میشه. دیگه نمیشه جلو بغض رو گرفت، دل خیلی راحت می شکنه و قطرات بارون سرازیر میشه. دل با خودش میگه اونقدر پشت این پنجره می ایستم تا آقام بیاد و همه غصه ها برن. بعضی وقتا هم هوای دل توفانی میشه، اشک هایی که پشت پنجره نگاه؛ تو صف انتظار ایستادن، دیگه منتظر نمی مونن و بی اجازه بیرون می ریزن. رگبارها مدام به شیشه می خوره و سیل جاری میشه. اون وقت دیگه هیچی نمیشه گفت! دل خودش باید حرف بزنه...