پشت پنجره ایستاده ام و با نگاهی عاشق به دوردست ها می نگرم. در مسیر نگاهم غنچه های انتظار فراوانی روئیده که نگاه همه آنها به همان سوی نگاه من است. همه به انتظار ایستاده اند تا کسی عطش عشق آنان را فرو نشاند. پلک ها بر هم نمی خورد تا شاید با چشمان بی فروغ، روی دلربایش را ببینند و گوشها تیز که شاید صدای پای وصال بشنوند.
ای نماینده پیامبران!
زخمهای دلمان را ببین که چون لاله های وحشی لب گشوده و بر لبانمان جای لبخند خالی است. فقط کلاممان در حنجره ها به پا خاسته و کویر وجودمان همچنان خشک در انتظار بارش رحمتی سیل آساست.