کلمه جمعه را که می شنوم دلم می لرزد و امید به طلوعی واقعی مرا به میانه شهر عشق می برد. اما این جمعه لرزش دلم حال و هوایی دیگر داشت. او می دانست که این ماه، تولد پاکانی را بر شناسنامه افتخارات خود دارد، ولی وقتی که غروب خورشید را در نهانگاه مغربش نگریستم، باز بغضی پنهان دلم را در بر گرفت.
خدایا!
دلم ترانه می خواهد، ترانه ایی آشنا و ترنمی از عشق و مهربانی. دلم نگاهی آبی می طلبد، نگاهی آسمانی. دلم به امید آرزویی سبز می تپد، آرزویی پاک. جمعه ایی می خواهم که هوایش ابری و بارانی نباشد و دلم می خواهد صدای خوش یار مهربانمان، در دهکده جهانی نوید بخش صلح و آزادی باشد.