شب بود، چشمم خیره به همه ی شب! خورشیدی در کار نبود. تمام شب را بیدار ماندم تا در سپیده دم آدینه، چشمان سحرخیزان را در اشتیاق ظهور، به تماشا بنشینم. شب پر از راز بود: سیاهی و نور، ابرهای سپید، آسمان و آنگاه که پرنده موذن ندا سر داد و آسمان در تکاپوی رسیدن خورشیدی پر نور از مشرق، اندک نوری نمایان ساخت. دل پر آشوب من سخت تپید شاید در انتظار نوری بود که راهی به سوی امید نورانی بیابد ولی خبری نشد! دل خود گواهی داد که ره گم کرده و پر آشوب، نور حقیقت جستن خطاست! اول زنگار باید زدود...