دوباره اومدم اینجا بنویسم. روم نمیشد بیام. مگه میشه هر روز گناه کنم و هر روز بیام توبه، اگه یه روز بهم گفتن دیگه برگرد برو، اونوقت چیکار کنم؟
می دونم دیر شده، باید عجله کنم. ولی غافلم و مبهوت. می دونم بایست از خودم دور بشم. می دونم بایست یه سفر آغاز کنم. بایست حسابم رو پاک کنم. ولی اونقدر این علائق دنیا منو تو خودش غرق کرده که نمی تونم خودم رو سبک کنم.
ای قاصدکها! بیاین دلتنگی هامو به شما بگم. ای بادها! بیاین ببینین قاصدکها چی دارن از من براتون می یارن. می دونم همه اش دلتنگیه، همه اش غصه اس، همه اش ناراحتیه.
آقا جان!
منتظرم تا بیایی. منتظرم تا موسیقی و ترنم صدای گرمت، گوشم رو بنوازه. منتظرم پرستوی نگاهت دلم رو کامل محصور کنه. ای کاش می شد غریبانه ترین لحظات تنهایی زندگی ام رو هزاران بار تمدید کنم تا تو بیایی.
آقا جان! روز شهادت جد بزرگوارت رو تسلیت می گم.