ای جمعه های دلگیر!
چگونه رویتان می شود تا غروب کنید، بی آنکه بویی از پیرهن یوسف به مشامان برسد؟ تا کی جوانهایمان گرد پیری را بر چهره هایشان خواهند دید بی آنکه سفیدی سیمای گم کرده شان را ببینند؟
می دانی جمعه؟ از تو، فقط غروب های غمناکت را به یاد می آورم. نمی دانم چرا هیچ وقت سپیدی صبحت در یادم نمی ماند؟ نمی دانم چرا چشم هایم سرخوشی سحرهایت را ندیده است؟
جمعه!
چشم هایم از تو؛ جز خیسی؛ چه چیزی را به یادگار دارند؟!