دستانش را رو به آسمان دراز کرد و فقط اشک ریخت... یاد گرفته بود تنها دستانش را دراز کند و بخواهد... چشمانش را بست و سکوت کرد. قدرت سخن گفتن و خواستن را هم نداشت . دلتنگی او قابل ابراز نبود. اصلا هیچ گاه نمی توانست دلتنگی مولایش را به کسی به جز خدا بازگو کند.
همانند شبهای قبل خوابید به امید آنکه مولایش را خواب ببیند... اما نمی دانست هر شب مولایش در کنار او و پا به پایش می گرید و اجابت دعای این بنده خالص را از خدا می خواهد.