خورشید،
به سوی آسمان
رخت بسته بود.
کاروان،
از میان خارها
از پیچ و تاب گردنه ها
از قعر دره ها
گذر می کرد.
همراه کاروان خاموش
ستاره ای نیز ؛
غمگین و خسته ؛
در دوردست ها
پرواز می کرد.
نور غریب ماه ؛
نرم و سبک ؛
به آغوش خلوت دره ها
تن را رها می کرد.
باد هم
از شکاف دامنه ها
فریاد می کرد.
گاهی کودکی؛
با پای خونین؛
از لای بوته ها
با صدایی حزین
«ای پدر»، ناله می کرد.
این کاروان را
یک نفر هدایت می کرد
هم او بود که امام عصر خویش را
تیمار می کرد.
گاهی نقش پدر،
گاهی هم نقش عمو داشت.
راهبری شجاع؛
عمه ی سادات؛
«زینب کبری» نام داشت.
ای مولا!
ای مرز جاودانه نیکی!
ای روشنایی سحر!
به امید وصل تو،
شب را خواهیم شکست.
ای مولا!
در هوای عشق تو،
از شب خواهیم گذشت،
نمایان خورشید را
دوباره به نظاره خواهیم نشست.
ای مولا!
ما را دریاب ای مولا!