سلام بر مولاي آب هاي زلال.
سحرگاه هر آدينه، نسيم، بوى تو را در پهنه ي سبز سجاده ها مي پراکند؛ آواز پرندگان، بهار آمدنت را بشارت مي دهد و اميد به طلوع آفتاب وجودت، اشک شوق بر ديده ها مي نشاند.
مى دانم مى آيى؛
مى آيى و خاك را متبرك مى كنى و به همراه تو پاکي و مهربانى مى آيد؛
آن وقت پرستوهاى مهاجر از شهرهاى دور و جاده هاى پرغبار برخواهند گشت و دوباره چلچله ي كلبه هاى چوبى خودمان مى شوند؛
دلهامان دوباره طراوت مي گيرد و شب ها در آسمان صاف و پرستاره، مهتاب را به نظاره مي نشيند.
مى دانم مى آيى و به آنهايى كه هنوز ترنم انتظار در چشمانشان و شاخه اى از ياس در دستانشان و خوشه اى از عشق در قلب هايشان مانده است، سبد سبد سيب خواهى داد.