بى طاقتيم؛ بى تاب؛ لب ها ترك خورده؛ زبان ها به كام چسبيده ..
خودمان را چسبانده ايم به خاكى كه مى گويند روزى خيمه ي سقا بوده است، بدان اميد که عطشمان فروكش كند ..
امشب تنها اميدى كه براى سيراب شدن هست، مشكى است كه بايد پاره شود و آبش بريزد روى خون دست بريده اى و دندانى و چشمى.
ما امشب به قامت رشيدت نياز داريم؛ به دست هايت كه باز علم بگيرند؛ به بازوانت كه تكيه گاه شوند؛ به گريه ات پيش حسين؛ به اينكه بگويى: جان برادر ديگر طاقت ندارم، بگذار بروم؛
به رفتنت؛ به رسيدنت به نهر آب؛ به كف آب پركردنت؛ به تصوير عشق ديدنت؛ به آب خالى كردنت؛ به مشك پر كردنت؛ به دست هاى قلم شده؛ به چشم هاى خون آلود؛ به مشك تير خورده؛ به آن كمر كه پيش پاى تو بشكند.
ما امشب به همه ي اين ها نيازمنديم؛ امشب، شب عطش است. مشك هاى آب هستند، درياها موج مىزنند، اما امشب، شب عطش است و ما به مشكى نياز داريم كه با دندان گرفته باشند و تير بخورد ..
بگو به برادر كه عمود خيمه ات را بر ندارد؛ بگو كه مى خواهيم برويم سر بر عمود بگذاريم و تمام دلتنگى هايمان را براى قامت "مردى كه نيست" گريه كنيم ..